
رمان غرور و درد پارت ۳
همانطور که قول دادم پارت 3و 4 رو بعد 5 تا لایک میزارم بزن ادامه و لذت ببر💞👇
خودم نمیخوام
واسه کار میخوام
با این چشما حتما
مشتری هامون زیاد میشه
چند روز بعد بابات به تو گفت
که این کارو کنی
اما تو قبول نکردی
و این شد که
هرروز بابات تورو سیاهو کبود میکرد
که باید این کارو انجام بدی
اما تو مثل الانت لجباز بودی
و مخالفت کردی
دیگه بقیه اش رو هم که
خودت میدونی معراج و تو و...
ولی چیزی که تو نمیدونی
اینکه که پدرت رو بعد از رفتنت
انداختن زندان
مادرت گفت
از بچه هاش خبر نداره
هر کدومشون یه روزه غیب شدن
علیرضا بعد چهار روز تحقیق
فهمید شاهین هم به دست مجید کشته شد
و خواهرت شوکا هم مجید به عقد خودش درآورد
و مادرت از این بلاهای که
سر بچه هاش آمده بود
هیچ خبری نداشت
علیرضا رفت که خبر هارو یه جوری به مامانت بده
اما انگار یکی بهش گفته بود
و اون هم خودشو تو خونه دار زده
علیرضایی که میدونی
چقدر سنگ دله اما
برای سرنوشت تو و خانوادت اشک ریخت
واقعا غیر قابل قبول بود
این سرنوشت تلخ
اما تو شانلی دختر قدرتمندی هستی
که هیجوره زیر بار هیچ کار بدی نرفتی
همینجوری بمون دخترم
که دنیا اصلا قرار نیست
بقیه عمرت رو بهت آسون بگیره دخترم
و لطفاً با توماج درست رفتار کن
اون هیچ تقصیری نداره دخترم
من به اون خانواده خیلی ظلم کردم
نپرس چیکار
که روم نمیشه بگم
فقط هواشونو داشته باش
نامه معراج رو هم باز نکن
اصلااا فوضولیت گل نکنه فهمیدی
برات آرزوی موفقیت نمی کنم
چون موفق شدی
برات آرزوی سلامتی نمی کنم
چون سالم قدرتمندی
برات آرزوی آرامش نمی کنم
چون تو زندگی آرامشی وجود ندارد
مگه اینکه خودت بسازیش
برات آرزوی یه عشق محکم و پایدار میکنم که همیشه این آرزو ها رو تو عشق خواهی داشت♥️💖
آخه خدایا
این چه سرنوشتی بود
برامون ساختییی آخه
چرا این جوری شد
یاد چهار سال پیش افتادم
روزایی که حتی باوجود اینکه
بابا مواد فروش بودو معتاد
ولی زندگی شادی داشتیم
شانلییییییی دخترم برو درو باز کن
با صدای بلند مامان با ذوق بلند شدم
و رفتم سمت در
حتما داداشه درو باز کردم
وقتی دیدم شاهینه
پریدم بغلش و گفتم
+داداششششش دلم برات یه کوچولو شده بود کجا بودی آخه
البته تمام این حرفا
به خاطر لواشک های بود که
دستش دیده بودم خخخ😁😁😂
*اخییی شیطون اول این که من دو ساعت بیشتر نیست که بیرون بودم دومان خر فرض کردی مارو خواهریی من که میدونم بخاطر چی داری خرم میکنی بگیر بگیر برو
+اخ جوننننن میدونی چقدر دوستتتت دارممممممم میمیرم برات
*خدا نکنه آبجی منم میمیرم برات عش...
حرفشو قطع کردم
+کی با تو بود من با لواشکامم و بعداز برو زنتو دوست داشته باش خجالت داره برم به صدف بگممم
حرصی اومد دنبالم
که صدای خنده مامان و بابا
که کنار هم وایساده بودن اومد
بابا گفت
*ای خدااا چقدر قدرتمندی تو دختر داداشت که 6سال ازت بزرگتره رو اینطوری خیط کردی خخخخ
از خنده قرمز شده بود
منم از ترس شاهین پناه بردم
بغل بابا
بابا هم کم نیاورد و منو سفت چسبید
شاهین با صدای حرصی
و با رگه های خنده گفت
*میگیرمت فسقلی
که صدای در اومد
که شوکا اومد تو
تا مارو تو اون وضعیت دید
فهمید چه خبره اومد
کمک شاهین که قلقلکم بده
همشون به رفتاری من عادت کرده بودن
با اینکه 19سالم بود
اما شر بودم
صدای خنده
مامان بابا شاهین شوکا و خودم
تو گوشم میپیچید
خنده های که دیگه تکرار نشدن
چرا باید داداشم این بلا سرش میومد
تازه عاشق شده بود
چطوری اخههه
این چه عدالتیه
گوله گوله داشتم اشک میرختم
بعد از 3سال داشتم گریه می کردم
خواهرم اخخخ
شوکا بیچاره آرزو داشت
شرکت مهندسی بزنه
تازه میگفت اسمشو میزنم شانلی
چون خوش شانسی میاره اسمت
هیییی بیا ببین خواهر خوش شانست
به چه فلاکتی افتاده
یعنی الان کجاست؟
نمیدونم چقدر گذشت
اما دیگه داشتم از حال میرفتم
کم نبود گریه 3سال
بغض 3سال
ناراحتی 3سال
تحقیر 3سال
خفگی 3سال
جمع شده بود تو سینه ام
چشمام داشت سیاهی میرفت
که صدای زنگ گوشیم اومد
از رو صندلی به زور بلند شدم
رفتم سمت پاتختی تلو تلو میخوردم
رسیدم اونجا گوشی رو برداشتم
و خودمو پرت کردم رو تخت
حال نداشتم صفحه گوشی رو نگاه کردم
ناشناس بود
دکمه سبز رو زدم
و گرفتم دم گوشم
صدایی وکیل از پشت گوشی بلند شد
*سلام خانوم همهچیز اماداس فقط کافیه بیاید اینجا و امضا کنید.........خانوم صدای منو میشنوید ...خانووممم
گوشی قطع کردم
و بی حوصله رفتم حموم
دوش 1دقیقه ای گرفتم
بعد از 5دقیقه حاضر آماده
از اتاق زدم بیرون بهدخت
پالتوم رو بهم داد و گفت
*اگر دیر برمیگردد شامو گرم نکنم خانوم
با صدای که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم
+زود میام
خودم صدای خودمو نشنیدم که بهدخت با تعجب گفت
*حالتون خوبه خانوم ... صداتون انگار...
حرفشو قطع کردم و گفتم
+خوبم
و رفتم بیرون
تو راهه برگشت بودم
داشتم قدم میزدم
زیر درختایی پاییز
چون نزدیک بود پیاده اومدم
هییی حال دل منم پاییزی بود
آدما به جای برگا از رو دلم رد میشدن میرفتن
حالم پاییزی بود
اما قلبم زمستونی
مطمعنم که تا آخر عمر
همینه هرگز تغییر نمیکنه
پوففف چهارتا پسر احمق که
مطمعنم مستن داشتن تعقیبم میکردم
که یهو یکیشون دستمو گرفت
و کشید سمت خودش
منم برگشتم که...