
رمان سادگی محض! پارت ۸
سلام سلام
امروز چند دقیقه دیر کردم ولی یادم نرفت😂
منتظر چی هستی ادامه رو بزن 😘
پارت ۹
_ من کاری نمیکنم عزیزم من فقط یک حق انتخاب گذاشتم
جلوی من زانو زد و گفت
_ماهلین من خیلی عاشقتم نمیدونم چرا ولی وقتی چشمای رنگی تو رو میبینم دلم میریزه انگار اقیانوس جلوی چشمای منه
و کل دنیا توی دستای من!
ذهنم مشغول بود برای همون زبونم قفل کرده بود یک جوری که حتی نگاهش هم میکردم مغزم کشش نگاه کردنش رو نداشت چون کلی
سوال توی ذهنم برای بازی کردن راه پیدا میکردن
پس فقط محوطه رو ترک کردم و به یکی از اتاق های طبقه بالا حجوم بردم اما با قدم های آروم
در رو بستم و پشت در نشستم
این اتاق تمام وسیله هاش سیاه بود!
جوری که نور میتونست وسیلههاش رو توی دید من قرار بده تنها اتاقی بود که همرنگ ذهن مشغولم بود یعنی من امروز قرار بود به عقد نیما ارسلانی در بیام؟
و بشم ماهلین ارسلانی؟
با اینکه حتی دوستش هم ندارم باید زن اون بشم؟ ما شیش سال فاصله سنی داریم و این برای من
خوشایند نیست من هنوز بیست سالمه و رویا هایی دارم آرزو هایی دارم که قرار بود واقعی بشن
ولی با وجود نیما امکان نداشت!
چشمام رو چرخوندم که یک گوشی توجه منو جلب کرد
از شدت خوشحالی بالا و پایین پریدم
و به سمت گوشی رفتم
خدایا مرسی!
صفحه موبایل رو روشن کردم تا اینکه عکس خودم نمایان شد
یعنی این موبایل نیماعه؟
دور از هر خیالی این فرصت رو غنیمت شمردم
برای هر کی میخواد باشه مهم نیست این مهمه که من برم خونه
ای خداااا
رمز داشت ولی حدس زدنش سخت نبود معلومه اسم خودشه «نیما» رو امتحان کردم ولی نبود
دل و زدم به دریا و اسم خودمو زدم
باز شد!
این گوشی کلا انگار برای منه
آیکون برنامه رو زدم و گزینه «صفحه کلید» رو زدم شماره ماهد رو گرفتم
پاسخ گو نبود
دوبار دیگه گرفتم که...