
رمان غرور و درد پارت۶
سلااام به همگییییی👋❤️🩹
شبتون پرستارهههه🌠🌌
دوستای گلم پارت 6 خدمت شما👇👌
اما یادت نره لایک و کامنت بزارید♥️💗
آها راستی لایک 5 تا بشه پارت بعد رو هم امروز میزارم❤️🔥
تو فکر 3سال پیش بودم
بدجور غرق خاطراتم شدم
دویدم سمت در و بازش کردم
+صدففف تویییی
*نوچ صدف نیستم بابا بغال سر کوچم اومدم ببینم زنم میشی یا نه
حرصی گفتم
+فعلا بیا تو پروروو بزار به داداشم بگم میخوای حوو بیاری براش
*نه نه توروخدا نگی ها منو دار میزنه...خخخ منو از کی میترسونی آخه
با حرص شاهینو صدا کردم
+شاهینننننننننن داداشششششششششش
شاهین با اون قیافه نحسش
بلاخره اومدم(زر میزنم داداشم جیگریه که گیر این سلیطه افتاده البته صدفم خودش لوبتیه ولی خب به هر حال خواهر شوهر اینداشم خخخخ😂😂)
-چیشده باز صداتون انداختی رو سرت
+داداش صدف برات حوو داشت میآورد
-هوممم مگه مرداد هم حوو میشن؟
+نخیر کی گفت مرده یه زن داره حوو میاره
-اوه اوه اینکه خوبههه😁😁😁
*خوبه ارهههه
چه خوششم اومد
پس یکی دیگه رو هم
میخوایی ارههه
-نه بابا من غلط بکنمم شوخیی بود
همینطور که میخندیدم
به بحث این دوتا نگاه می کردم
*نه دیگه تمومه من
قهرممم پس یکی
دیگه هم میخوایی
-ای بابا بخدا نه
شانلی بمیری که
انقد منو عذاب میدهی
این چه شوخیه آخه
اصلا اون طرف کیه که
رید به زندگیم
*خودعه خواهرته
اصلا این مهم نیست اینکه تو
خوشحال شدی مهمه
من قهرممم
-بابا عشقم
همچین چیزی نیست
فدات شم من صدف عزیزم
من ترو راحت به دست نیاوردم که
بخوام به خاطر این
شول مغز از دستت بدم
+هی من اینجام ها
-اتفاقا اینجایی بشنو
توکه کلا تو زندگیم دیگه
چه نیازی به اسم حووعه
+واااا
عصبی بلند سرم داد کشید
-درد کجا نبودی آخه
تو اولین بوسمون پخ کردی
خاطره به یادماندنی کردی
اولین قرارمون که هیچ
همه قرار های نامزدی
با هامون بودی نذاشتی شیطونی کنیم
ابرومون رو هم هنوز یادم نرفته
تو همه کافه ها بردی
حتی شب خواستگاری هم
با ما اومدی اتاق مثل
مولا ها حواست بهمون بود
خودت بگو کجا نبودی؟
این چرا آنقدر جدی گرفت
چشمام پر از اشک شد
خیلی بد و توهین آمیز بود
رسماً بهم گفت
چنبره زدی رو زندگیم مثل یه انگل
*شاهینن
-چیه مگه دروغ میگم
تو هم قهر بودی به قهرت ادامه بده
و راه افتاد سمت در
و رفت درو به هم کوبید
منم گریه کنان یه راست رفتم اتاقممم
چرا اینجوری کرد آخه
صدای در اومد
و صدف اومد تو
*شانلی ناراحت نشو
امروز انگاری با یکی دعوا کرده
مطمعن باش خودش میاد
به پات میوفته میدونی که
اصلا طاقت یک لحظه قهرت رو نداره
از خاطره اون روز مضخرف بیرون
اومدم رفتم یه دوش سرپایی گرفتم
و رفتم به سمت کمد بزرگم
وبازش کردم چشمم
به یه اُور کت کرمی رنگم افتاد
که تقریبا تا پانزده سانت
زیر زانوم بود
از اون خوشم اومد برداشتم
و انداختم روی تختم
تو کمدم یه بادی سفید هم
دیدم که روی یقه های بافتش
یکم نگین کار شده بود
اونم برداشتم و
یک شلوار بگ که تقریبا
از جنس های نمد بود
که با رنگ و جنس
اُور کتم یکی بود
خب دست به کار شدم
و لباس هام رو کاملا پوشیدم
موهای بلندم رو باز گذاشتم
و یه آرایش ملایم انجام دادم
اخ اخ سمت جا کفشی که
رفتم چشمام برق خورد
یک نیم بوت مشکی
و پاشنه بلند ظریف پوشیدم
دیگه تمومش کردم
به خودم رسیدنو
در رو باز کردم
بوی عطرم تمام راه پله رو
پر کرده بود
با آسانسور به پایین رفتم و.....
از بوگاتیم پیاده شدم
رفتم سمت در و
زنگ که چه عرض کنم
خروس رو به صدا دراوردم
خیلی زود در باز شد
و قامت بلند توماج جلو
چشمم اومد چقدر بلند بود
با اینکه پاشنه بلند پوشیدم
ولی الان سرم تو سینه اش بود
یا من خیلی کوتاهم
یا این خیلی دیلاقه
با حرص سرمو گرفتم بالا و گفتم
+عجله ات چیه اومدی تو بغلم
*اولا سلام
دوماً این تویی که باید بری کنار
سوما زیاد حرص نخور
توای که کوچولویی
بعد با دستاش منو
کوچولو نشون داد
حرصم گرفت محکم زدم
تو شکمش که صدای اخش
در اومد که یکی از همسایه ها گفت
-اینکارارو اینجا می کنند آخه حیا کنید
وایی آبروم رفت
آخه وضعیتمون طوری بود
که انگار داشتیم
همو میبوسیدیم
زنه حتما دیگه شنیده این
اخ گفته فکر کرده
من مثل ندید بدید ها
دارم گاز میگیرم لباشو
ایییی
با خجالت اومدم کنار
و رفت تو ماشین و بلند گفتم
+ساک هاتون رو بزارید عقب سوار شید
اقدس خانوم تازه الان اومد
کجا بودی تا الان آخه
جای من پسرش پرسید
*کجا بودی مامان
-واا پسر عجله آت چیه
از صبح ساعت 7پاشدی
هی میگی دیر شد
دیر شد
الآنم اینجوری
تو شمال خیریه
یا..
*مامان چی میگی من امروز ساعت12پاشدم
پوزخند زدم
-عه هه آره تازه الان یادم افتاد
به من نگاه کرد گفت
-توماج ساعت12و نیم پاشد
مثل خر خوابیده بود
با پوزخند نگاهی به صورت معراج کردم
داشت خندام میگرفت از قیافه اش
+بله بله خودم میدونم
+بشینید دیر شد
نشستن که آهنگ گذاشتم
و راه افتادم
هر جفتشون عقب نشسته بودن
که صداشونو شنیدم
-پسرم خوب جمعش کردم؟
+عالیییی ماماننن...
.ریدی توش بعد میپرسی
چطوری ریدم
آخه من چی بگممم
خندام گرفت بلند گفتم
+میبخشیدا درسته دارم
میبرمتون شمال
ولی راننداتون که
نیستم همتون
رفتین پشت
ماشینو نگه داشتم
و به اقدس خانم نگاه کردم
که بیاد بشینه
ولی با پروی تمام گفت
-دخترم من پا ندارم که
پاشم بیام
توماج تو برو
ای توف توت
این چه بهونه آیی آخه
توماج پیاده شد
و با حرص درو بست
در جلو رو باز کرد
و نشست که
*اخخخخ
لطفاً در نظرسنجی شرکت کنید که تصویر شخصیت هارو دریافت کنید💗📊👇👇
https://girlland.blogix.ir/post/17/%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D8%AF%D8%B1%D8%AF