
رمان سادگی محض! پارت ۱
سلام به همه
من این رمان رو تازه نوشتم و اولین رمانمه
تازه شروع کردم به نوشتنش
امیدوارم با حمایت هاتون اشتراک گذاری بشه
ممنونم ازتون🥴🤩🤩🤩
بزن ادامه💙😘😘😘😘
(ماهلین)
رفتم به نزدیک ترین کوچه
با تمام سرعتم دویدم سمت کوچه
خیلی تنگ بود!
وقتی رسیدم نیما هم اونجا بود
اون چطوری رسیده بود!
تا اون رو دیدم خواستم فرار کنم
که دستمو گرفت
و کشید سمت خودش
من رو
بین دیوار و
دستاش قفل کرد
خیلی ترسیده بودم
انقدر تند دویده بودم
نفس نفس میزدم
حالم بد بود
توی افکار خودم غرق بودم
که با صدای نیما به
خودم اومدم
_خب نظرت با یه شیطونی چیه؟
دست و پام رو گم کرده بودم
_ن..ن.. نیما ولم کن ترو.. خدا
با این حرفم نیما به خودش اومد
سریع از من فاصله گرفت
منم زیر زبونم خدارو شکر میکردم!
که اون چیزی که فکر میکردم نشد
_ماهلین ببخشید دست خودم نبود!
با این حرفش یاد کار هایی
که قبلا کردم افتادم
مسبب این حالش من بودم
خودم اینطوریش کرده بودم
خیلی قربون صدقش رفته
بودم و اونم کنترلش
رو از دست داده بود
_اشکال نداره، نیما قول بده دیگه تکرار نشه خب؟
نیما از روی ناباوری دستی روی موهای فر حالت
دارش کشید
_قول میدم ماهلین شرمنده
خب بیا بریم قشنگم
ببخشید تروخدا دست خودم نبود
از کوچه خارج شدیم
رفتم سمت ماشینش که در رو برام
باز کرد
ماشین نبود غول بود
تا سوار شدیم با یک آهنگ ملایم
فضارو عوض کرد
تا برسیم به خونه طولی نکشید
زنگ رو زدم رو نیما هم
دید که رفتم
اونم رفتش
رفتم خونه تو اتاقم دراز کشیدم
که دیدم یکی در رو شکوند و
اومد تو......