تصویر هدر بخش پست‌ها

سرزمین دخترا

اینجا یه خونه دنج و امنه✨️🌱

رمان سادگی محض! پارت ۲

رمان سادگی محض! پارت ۲

| Sadaf ruman

سلاام بچه هااا💪🏻

اطلاعیه: این رمان روز های یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه گذاشته میشود 

ممنون از اینکه دنبال میکنید. 😁😁😁❤❤❤❤🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥴🥴🥴🥴

که دیدم یکی در رو شکوند و اومد داخل

با رنگ پوست نا ملایمش فهمیدم عصبانیه

_اون کدوم الدنگی بود تورو

رسوند!!!؟ 

داداشم بود! 

_ه... ه... هیچی نیما بود همکار بابا

از ترس صدام میلرزید

_تو چرا با اون اومدی تا اینجااا

خجالت نمیکشی با مرد غریبه تو ماشین غریبه ماهلیین! 

 

عربده میکشید 

 

اونم هر وقت عصبیه رگ های گردنش باد میکنه

از شانسم بابا سر کار بود و مامان رفته بود بازار خرید کنه

و تنها بودم اگه مامان و بابا اینجا بودن علاوه بر ماهد اونا هم قوغا به پا میکردن

_ماهد! سر من داد نزن 

خودش گفت منم سوار ماشینش شدم

اشکالش چیه بگو ما هم بفهمیم

 

از حق نگذریم دل و جرئت پیدا 

کرده بودم چه جالب! 

_اشکالش اینجاس با کسی که نه نامزدته، نه شوهرته

پا شدی اومدی تو محل! 

 

اون حق نداشت انقدر عصبی سر من داد بزنه

درسته کوچیک تر از اون بودم ولی حق نداشت

 

_همکار بابا که هست تو دخالت نکن اصلا هم خودم به مامان میگم

مگه چیه 

چی میشه مگه چیکار کردیم

انگار منو بوسیده

جمله آخرم رو آروم و زیر لب گفتم

ولی با اون گوش های تیزش شنید

چشماش رو ریز کرد و یک زیر چشمی ریزی اومد

 

_نکنه ماهلین!!! 

 

آخه چقدر این خر بود 

 

_عه نه داداش اَه فقط منو رسوند

واقعا که به من اعتماد نداری

من از پس خودم بر میام

 

آره جون خودم اگه نمیگفتم تروخدا ولم نمیکرد

 

_ببین ماهلین من گفته باشم فردا پس فردا توله پس نندازی 

یا هر چیز دیگه ای

حواست به خودت باشه فهمیدی! 

 

 

جمله آخرشو  تشر زد

توله؟ 

انقدر نادون بودم که بچه دار هم بشم

 

_آره  ولی حد خودتو بدون خودت کسیو توله دار نکنی

حالا برو بیرون! 

 

 

با صورت سرخ رفت بیرون. 

حرفی برای گفتن نداشت

 

میخواستم بگم در هم ببند دیدم دری نمونده که ببنده

با خستگی و خوشحالی روی تختم لم دادم

روی لبام  خنده نقش بست

بخاطر اینکه باز مثل احمقا ساکت نموندم خوشحال بودم! 

داشت چشمام سنگین میشد که با ویبره گوشیم بیدار شدم 

عی بابا نمیزارن بخوابیم 

 

به صفحه گوشیم نگاه کردم که....