
رمان سادگی محض! پارت ۳
سلام سلام
اطلاعیه: این رمان روز های یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه راس ساعت ۳ گذاشته میشود
ممنون که دنبال میکنید
بزن ادامه🥰🥰🥰🥰
واییییی خدااا
نیما بود اصلا آمادگیشو نداشتم
ولی جواب دادم
_سلام ماهلینم
ماهلینم؟ از کی تاحالا شده بودم ماهلین اون؟
_سلام نیما جان خوبی
عایی خاک تو سرت ماهلین نبماجان چیه
یه نیما میگفتی میرفت دیگه
_قربونت برم نفسم بابات امروز تو شرکت جلسه گذاشته بود منم رفتم بعدجلسه باهاش یه صحبتایی کنم
یا امام زمان یا جد سادات یعنی چی
از استرس قلبم از جاش کنده شده بود
با نفس های تند و ناباوری بهش گفتم
_چ..چی گف.. تی
حالات صداش عجیب بود ولی نرم و خونسرد صحبت میکرد یکم ذوق توی صداش پر میزد
_بهش گفتم من دخترتو میخوام
_چی!!!
در کمال شوک رنگم پریده بود و دستام از استرس سرد شده
بود و میلرزید
_مگه بده عشقم باباتم با چون و چرا بزوری قبول کرد فقط گفت نظر تو هم مهمه گفت امشب باهاش حرف میزنم ببینم نظر اون چیه
بببنم ماهلین تو منو میخوای؟
جمله آخرش!
نمیدونستم چی بگم
من اونو دوست داشتم
با قد بلند و تقریبا هیکلی با موهای فر و چشمای رنگی کی پسری
به این قشنگی رو نمیخواد!
_ن.. نمیدونم ولی نمیدونم جواب بابامو چ.. چی بدم میترسم !
بعد کلی حرف زدن تهدیدم کرد
ولی من خیلی دوسش نداشتم
خبلی نمیخواستمش دلم دلم جای دیگه بود
_پس اگه بله رو نگی جور دیگه
عمل میکنم!
صداش خشن بود سریعن قطع کرد
ترسیده بودم
***
شب شده بود و بابام اومد وقتی دید در اتاقم شکسته خیلی غر زد سر ماهد ولی پسره دیگه مادرش طرفش بود
_ماهلین دخترم بیا باهات صحبت دارم
یا خدا...
_بله بابا جونم
جوری که هیچ استرسی نداشته باشم و صدام نلرزه جوابشو دادم بابام روی مبل تک نفره نشسته بود و به سمت اونجا نمیدونم با چه سرعتی ولی رفتم
_بشین دختر عزیزم
نشستم و با استرس پوست لب هام رو میجویدم
_باهات یکم حرف دارم ازت میخوام خوب گوش کنی و رو راست جوابمو بدی
چشمام گرد شد که انقدر بابام خونسرد بود مگه میشه
حتما نمیخواد اونو بگه
_چشم بابا جونم بفرما
_دخترم امروز آقای ارسلانی اومد و تورو از من خواستگاری کرد
به معنای واقعی کلمه پرپر شدم خیلی استرس داشتم و این دست اون دست میکردم که لحن بابا رو حضم کنم
_یـ.. یـ.. یعنی چی بابا جان
_یعنی اینکه اگه تو هم راضی باشی..