
رمان سادگی محض! پارت ۴
سلام سلام
شرمنده یکم دیر شداا😂
اینم پارت جذابمون بخون لذتشو ببر😁
بزن ادامه
پارت ۴🙃
_مامان هم میدونه؟
_بله دخترم
_بابا من نمیخوامش من نمیخوام تو این سن کم ازدواج کنم شما چطوری راضی شدین خیلی بعیده از شما چیکارتون کرده چی بهتون رشوه داده که قبول کردین؟
خیلی عصبی بودم و یکم با تن صدای بالا اینو گفته بودم
بابام هم خونسردیش رو از دست داد و تن صدای تقریبا عصبی گفت
_دخترم صداتو بیار پایین آقای ارسلانی شخیص و محترمه چی اون رو نمیخوای؟
_همه چیشو! بابا من نمیتونم با کسی که نمیخوام زندگی کنم من هنوز قصد ادامه تحصیل دارم هنوز میخوام درس بخونم من نمیخوام با اونی که دوسش ندارم زندگی کنم اخلاقش خوبه درست هم سنمه درست ولی دلیل بر این نمیشه که بخوام باهاش آبمو تو یه جوب بکنم من نمیتونم با کسی که دوست ندارم زندگی کنم، مامان تو هم میشنوی!
خیلی تند گفتم به خودم اومدم و قیافه بابامو دیدم
_ببخشید بابا دست خودم نبود
بدون اینکه چیزی بگه رفت سمت اتاقش و در رو بست
_ماهلین مادر بابات بهت نگفت ولی این مرده گفته اگه تو باهاش ازدواج نکنی شرکت رو نابود و ورشکست میکنه
اون که مدیر نبود
_مامان چی میگی وقتی مدیر نیست چطوری آخه
_اون از طریق آقای میرعلمی و فسادی که دست راست باباتن خواسته که تموم پول های شرکت و بودجه سالانه اون رو بردارن برای خودشون اونا هم پول پرست قبول کردن انگار بابات بهشون کم پول میده
_بابا از کجا فهمیده؟
_مادر، فضولیاش به تو نیومده خواستم بدونی اگه ازدواج نکنی
بابات خونه نشین میشه
آخه این چه بلایی بود سر من اومد اینهمه آدم چرا منننننن
*****
سه روز گذشته و من تصمیمی نگرفتم چه غلطی کنم
خبری هم از نیما نشده بود
ولش بابا یکم برم بیرون حال و هوام عوض بشه
یه لباس مناسب و ساده و سفید با یه شلوار بگ مشکی پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و آرایشم ملایم بود
یه ادکلن هم زدم و از خونه زدم بیرون
به به! چه هوای خنکی بنازم
یکم گذشته بود از بیرون بودن و قدم زدنم که متوجه شدم یکی هی دنبالمه
دیگه دل و زدم به دریا و به روش گفتم
_آقا چیه چیزی میخواین افتادین دنبال من!
بلند گفته بودم
چرا جواب نمیداد فقط اطراف رو دید میزد که خیلی شلوغ نبود چی کار میکرد؟ برگشتم راهمو برم که یکی از پشت منو گرفت و بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم جز سیاهی مطلق!